خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

دوستان همیشه خندان من

نمی دونم تا حالا این حس رو داشتید که اتفاقی و غیر منتظره یکی از دوستاتونو توی وب پیدا کنید یا نه. برای من که زیاد پیش اومده. دیروز هم یکی دیگه از اون روزها بود که بلاگ دو تا از دوستای دیگه مو پیدا کردم و بسیار مسرور شدم.

داشتم دنبال یه عکس از میرحسین می گشتم! واسه پست قبلیم، که یه هو رفتم توی سایت/بلاگ حمیدرضا و آزاده، زوج خوش بختی که توی پیک آسا با هم همکاریم. دو تا از اون امیرکبیریای ناب دوستداشتنی. (البته تصور من اینه که وقتی می گم امیرکبیری، نیازی نیست صفات دیگه شونو بگم. امیرکبیریا بسیار سرخوشند، صاف و بی غل و غش اند، منتظرن یه چیزی پیش بیاد تا یه جوری ربطش بدن به سیاست و آخریشم اینه که توی نگاه همه شون یه غمی پنهانه از زجری که کشیدن تا نمره بگیرن و فارغ التحصیل شن. )

اما این دو تا، همیشه دارن می خندن. از اون آدمایی اند که هر وقت نگاشون می کنی دلت شاد می شه. نمی دونم حمید به آزاده کشیده و خندون شده، یا آزاده به حمید.

ضمنن هر دوشون خوب می نویسن. سری بزنید.

یه عکس هم ازشون می زارم اینجا واسه یادگاری



موسی

ما پیروزیم

دو روز بیشتر نمونده تا ۱۶ آذر.

راستش می ترسم. می ترسم به خشونت کشیده بشه و خونواده هایی داغدار بشن. و البته امکان سو استفاده برای دولتنامردان فراهم بشه.

امیدوارم بچه ها اجازه ندن دولتی ها کار رو به خشونت بکشن. کاش هر کدوم از بچه ها قبل از اینکه حرکت کنن برای اعتراض یک بار دیگه برای خودشون مشخص می کردن که چی می خوان و چه هدفی دارن از اعتراضاتشون. به نظرم بیانیه های میرحسین می تونه روشنگر راه باشه.

من که همیشه سعی کردم بیانیه هاشو (چند باره) بخونم والبته سعی کنم بفهمم که چی می گه و چه مقصودی داره.

خدا کمکمون کنه



موسی

به من چه!

دوباره همه چیز بعد از چت کردن با فروغ شروع شد. وقتی مشکلات یه نفر رو می‌شنوی، چی کار می‌کنی؟

امروز بعد از چت کردن با فروغ گفتم: «ایشالا مشکلاتش حل شه» همین! بعد رفتم سراغ کارم. تا این که این حکایت را دیدم.

حکایت تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد  ... 

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت:« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت.  اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ...»

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!کاش ما آدما یه کم بیشتر به فکر هم بودیم.....

رزیتا

درود بر سختی‌های زندگی!

امروز با دوستم فروغ چت می کردم. از سختی‌های زندگی هامون گفتیم و با هم درد دل کردیم و من آخرش گفتم: «زندگی با همین سختی هاش قشنگه» داشتم به جمله ای که گفتم، فکر می‌کردم که فروغ گفت: «مرده شور این قشنگی های زندگی را ببرن»!

سختی یا قشنگی؟!


داستان پیله ابریشم : 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای 
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید 
که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه 
کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه 
اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت 
پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه 
ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص 
مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه 
قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان 
پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر قرار بود بدون هیچ مشکلی زندگی
کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

رزیتا

کردان

سلام

حرف زیاده واسه گفتن. چه کنم که وقت تنگه. همه شون رو می گم. اما

دیروز خبر فوت آقای کردان رو شنیدیم. بسیار ناراحت کننده بود.

کردان رو پارسال احمدی نژاد رو کرد. و واقعا توی این یک سال موجبات خنده و جک ملت شهید پرور رو فراهم کرد.

اما خب. مرحوم شد و این مساله ی ناراحت کننده ایه.

این روزها می شنیدیم که بسیاری از دوستان ما خبر بستری شدن او و اکنون مرگ او رو با شادی و شعف !!! بیان می کردند.

البته که ما دل پری داریم از کودتاگران. اما دلیل نمی شه که مثل خودشون باشیم.

و این منو می ترسونه

و این منو می ترسونه که روزی مثل اونها از کشتن و کشته شدن (حتی) دشمنانمون لذت ببریم و شاد باشیم.

بگذریم. آرزوی تسلای خاطر برای دوست داران ایشون می کنم.



موسی

این مردم نازنین ...

سلام

یادمه اکثر اوقاتی که کتاب می خوندم، -خدا نکنه درسی می بود- عادت داشتم صفحاتش رو می شمردم. معمولا عملیات این گونه بود که می شمردم چند فصل باید بخونم، بعد هر فصلی چند صفحه ست، بعد صفحاتی که عکس داشت رو جمع می زدم و از مجموع کم می کردم و ... خلاصه چیزی تهش نمی موند.   آخر کار رو هم خودتون می تونید حدس بزنید چه طوری می شد دیگه. نمی رسیدم تمومش کنم و ساعات آخر گُــه گیجه می گرفتم و درنهایت حداقل یه فصل نخونده می رفتم سر جلسه. توی راه هم همه ش می گفتم که "مهم اینه که اونایی که خونده ام رو خوب خونده ام. حالا مگه چقدر میخاد سئوال بده از اون فصلا"

درسم که تموم شد، این تجربه ی تکراری هم تموم شد تا اینکه

پس از مدتها هفته ی گذشته دوباره همین حس و حال رو داشتم، از نوع دیگه. یه کتاب از علیرضا (که دمش گرم و سرش خوش باد!) امانت گرفتم به نام: "این مردم نازنین". کتابه خاطرات رضا کیانیان با مردمه به قلم خودش. قلم بسیار روان و گیرایی داره. واسه ی یه خاطره ی یه صفحه ای، اون چنان صحنه پردازی زیبایی می کنه که فکر می کنی تو هم دقیقا همون جا کنارشی و نظاره گر این اتفاق. خلاصه. 167 صفحه ست این کتابه. من هر خاطره ای که می خوندم یه نگاه می انداختم به آخرش که کی تموم می شه و خدا نکنه به این زودیا تموم شه. می نشستم به خوندن، یه هو می دیدم که 40، 50 صفحه شو خونده ام. از ترس اینکه تموم نشه می بستم می زاشتمش کنار تا یه وقت دیگه.

رزیتا هم که توی دو سه پیک، کل جام رو سر کشید :)


"من در خیلی قلب‌ها، خانه‌ای دارم. هیچ‌وقت آواره نمی‌شوم. بی‌سرپناه نمی‌مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این‌همه عشق، این‌همه تنهایی و ا ین‌همه مردم. این‌ مردم نازنین."


کتاب رو می تونید اینجا ببینید. البته نوشته چاپ سوم. من چاپ چهارمش رو هم دیده ام.


یه خاطره ی کوتاه از این کتاب رو هم نقل می کنم و ...


روز – داخلی- هتل همای بندرعباس
سال‌ها پیش رفته بودم بندرعباس. صبح زود از خواب بیدار شدم. پرده‌های اتاق هتل را کنار زدم و نور را به داخل اتاق آوردم. طبقه بالای هتل بودم. جلوی پنجره ایستاده بودم و به کوچه‌ها و خیابان‌ها نگاه می‌کردم.
تابلوی یک آرایشگاه زنانه در یک کوچه مرا به خود جلب کرد. نوشته بود:
آرایشگاه زنانه عفیفه. ملوسک سابق!


موسی

آخ ...

از وقتی که با "نامجو" آشنا شده ام، 4 سال می گذره. با آهنگ "عقاید نوکانتی". همه ی عشقم هم اون آخرش بود که "شاید که آینده، از آن ما".


هنوز توی موسیقی به جایگاهی نرسیده ام که مث یه کارشناس پامو روی پام بندازم و یه بادی هم به صدام و در حالیکه دستامو به هم قفل کرده ام، سعی کنم، زرت و زرت ایراد بگیرم. نه. با یه آهنگ که حال می کنم می گم قشنگه و اگر هم حال نکنم، می زارمش کنار تا زمانش برسه و بتونم زیبایی هایی که اون اهنگ داره رو کشف کنم. تا زمانش برسی و باهاش ارتباط برقرار کنم.


بگذریم. نامجو رو دنبال کردم. تا این آخری.

چند وقتی هست که دارمش. نمی رسیدم گوش بدم. یا معمولن همون دو سه تا تراک اولیشو گوش می دادم. دیروز بار اولین بار همه شو پشت هم گوش دادم. دومین بار ... چندمین بار ...

شب که می خاستم بخابم دو سه بار دیگه آهنگ Cielito Lindov ، رو گوش کردم. از نظر بسیاری از کسان، بهترین آهنگشه. آکاردئون بی نظیری می زنن توش. تلفیق موسیقی اسپانیایی و ایرانی.

من از "همش"، بیشتر از بقیه خوشم اومده. "گلادیاتورها"ش هم باحاله. می خندی و آخرش هم دقیقا حسشو درک می کنی. می خواد نعره بزنه. از خشم...

با "بی نظیر"ش حال نکردم. احساس بدی بهم دست داد. هنوز ظرفیت شنیدنو ندارم. !! ؟؟


من مسلمونم. اما از اینکه نامجو "شمس" رو خونده، اصلا ناراحت نشدم. هیچ حس توهینی توش حس نکردم. تا وقتی که برامون خط بکشند و برامون قالب های نحس، بزارن، هیچ چیزی نخواهیم شد.

نامجو موسیقی سنتی رو می شناسه. حالا ساختارش رو شکسته و به ما که بدون شناخت از موسیقی (البته زیبای) سنتی طرفداری می کنیم، درس بزرگی داده. که اگر می خواهیم رشد کنیم، باید از قالب بیرون بیاییم. باید بشکنیم ساختارها رو.

از خلاف آمد عادت بطلب کام که من     کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم      (حافظ)


خلاصه که، شنیدنش رو به همه تون توصیه می کنم.


موسی

به استادم، رضا ...

فرزندم، بکوش در زندگی هرگز رضا نشوی...

اولش که اومده بودم سر این کارم، تازه از دانشگاه فارغ شده بودم و سابقه ی برنامه نویسیم به همون پروژه های دو زاریه دانشگاه بر می گشت. دانشم از لینوکس هم اونقدر بود که فقط می دونستم یه سیستم عامله، که آدمایی که خیلی ادعاشون می شه، به جای ویندوز نصب می کنن !!

خلاصه. یکی دو هفته که از اومدنم به شرکت گذشت و داکیومنت خونی ها تموم شد، توی پروژه ی FSMS یا اس ام اس تلفن ثابت، مشغول شم. با موجودی آشنا شدم به اسم رضا یوسف زاده، یا RYZ!

از اون اول تمام کار من با رضا بود. کدها رو اون ریویو می کرد و مشکلات من رو با صبر و حوصله ی خیلی زیادی حل می کرد. خیلی تحملم می کرد. من اگه جای اون بود از سیستم بکش بکش برای باسن خودم استفاده می کردم J

بعد این دو سال، پستی و بلندی های کار من و رضا رو خیلی به هم شناسوند. پستامون عوض شد. دور تر شدیم از هم. اما رضا برای من همون استاد قدیمم موند. به پاس همه ی چیزایی که به من آموخت. همه ی نکته های ریز و درشتی که در کنار کار بهم یاد داده. همه ی اعتماد به نفسی که بودن با او بهم داده.

امروز تولد رضاست.

امیدوارم قطار زندگی رضا هیچ وقت توی ایستگاه قناعت، توقف نکنه و همیشه به پیش بره.


موسی

برای تو نوشتم که همه آرامشم تویی

تقدیم به یار مهربانم، رزیتا، که خود خود عشق است ...


تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است


هوشنگ ابتهاج


پس از ده روز دوری...

سلام

ده روزی هست که اینجا پیدام نمی شه و چیزی نمی نویسم. راستش آرامش لازم برای فکر کردن و نوشتن رو نداشتم.

مدتیه که شدیدن فکرم مشغوله و پروسس های زیادی بالاس.

یکیش این پایان نامه ی کذاییمه که به خاطر تنبلی هام، کارش داشت بیخ پیدا می کرد و ممکن بود اصلن اجازه ی دفاع ندن. با یه سری نامه نگاری و توجیه و دلیل و دروغ البته، 50 درصدش حل شده.

دومیش اینه که تو فکر context switching ام. با تحقیقاتی که توی سایتای کاریابی استرالیا کردم، دیدم برای فردی با دانش من(برنامه نویسی سی پلاس، تحت لینوکس، برای شبکه های موبایل) کار نیست (یا من ندیدم). و تا دلت بخواد برنامه نویس دات نت می خوان و جاوا. خلاصه مدتیست که دارم مشورت می کنم با بزرگان اهل فن! تا انتخاب درستی بکنم.

فکر می کنم سوییچ کردن روی سی شارپ خیلی مشکل نباشه. فقط باید هر چه زودتر به سطح قابل قبولی برسم، چون آخر سال نزدیکه و رفتن به شرکتی مرتبط. خدا بزرگه.

خلاصه، اینا عمده مسائلی بود که فکر مارو عجیب مشغول کرده بود، از طرف شرکت هم که شدیدن تحت فشار بودم تا پروژه رو به ددلاین برسونم و پنج شنبه، جمعه هم نمی تونستم استراحت کنم و در خدمت خانواده باشم. خدا رو شکر با موفقیت تموم شد و الان که زیر بار رفته و مانیتورش می کنیم، روحمون شاد می شه.

فشارهام که زیاد می شه، بدنم نمی کشه و زودپز غل غل می کنه و بعضن سرریز.

رزیتا که واقعن تحمل کرد، دمش گرم.خیلی بام هم فکری کرد. و به دادم رسید.


این بود خلاصه ای از آنچه بر ما رفت در این چند روز.

فعلن