خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

امام پر کشید

سلام. خبر درگذشت ناگهانی آیت الله منتظری (یا به قول علیرضا رضایی، امام منتظری) به شدت همه مون رو متاثر کرد.

به همه ی آزادیخواهان ایرانی، درگذشت این مرد آزاده رو تسلیت می گم و آرزو می کنم بتونیم در راه ایشون قدم برداریم و در هر اندازه ای که هستیم تا آخرین لحظه ی عمرمون جلوی ظلم و ستم بایستیم و گردن خم نکنیم.

تقارن عجیبی ست

محرم، امام حسین (ع)، آزادیخواهی، حسینعلی منتظری، مرگ در آرامش و لبخند از رضایت.


همیشه فرصت انتخاب نداریا. همیشه فرصت اصلاح نداریا. همیشه نمی تونی برگردی و بک اسپیس بزنی و دوباره تایپ کنیا. بعضی تصمیما هستن که درست و غلط بگیری، تصمیم مرگ و زندگیه ها.

بعضی جملات هستن که گفتن و نگفتنشون زمین و آسمون رو با هم جابه جا می کنه ها.

بعضی نامه ها هستن ...

بعضی بیانیه ها هستن ...

بعضی پیام های تسلیت هستن که تو رو دیکتاتور (تر) می کننا ..

بعضی لکه ها هستن که وقتی روی دامنت بیفتن، با هیچ پودر انزیم داری نمی رنا.


ولش کن. اینا رو برای خودم دارم می گم.

دو روزه بد جوری تصمیمی که امام منتظری گرفت (در سال 68) و نامه ای که به امام خمینی داد و  قدرت و وسوسه ها و ... رو بوسید و گذاشت کنار، توی فکرمه


روحش شاد و راهش پر رهرو باد

تاریخچه و فلسفه ی شب یلدا

سلام

داشتم در مورد شب یلدا سرچ می کردم و دنبال یه منبع بودم که اطلاعات تقریبا کاملی از شب یلدا و فلسفه ی جشن های آن شب بهمون بده که این سایت رو پیدا کردم.

گفتم اینجا بزارم شمام استفاده کنید:

یادداشت روزانه ی من

فقط دو تا نکته داره:

۱. سایت رو توی ایران باید با شیلترفکن باز کنید.    ۲. متاسفانه این سایت منابع اطلاعاتشو معرفی نکرده

ویکی پدیا هم جالب نوشته. و مکمل مطالب فوقه.


شاد باشید. یلداتون مبارک

موسی

هنوز باورم نمی شه

سلام

داشتم توی گودر خبرهای امروز رو می خوندم، خبری دیدم، با عنوان محرومیت مادام العمر رضازاده بدلیل دوپینگ.

چشام گرد شد.

خبر رو خوندم. باورکردنی نبود. دوپینگ برنامه ریزی شده؟ رضا زاده که قرار بود بشه رییس فدراسیون. پس چی شد؟

ای بابا. چی دارید می گید؟ تکرار شدن دوپینگ های ملی پوشان چی چیه دیگه؟ من که قبول نمی کنم. آخه نمی شه.

سرم درد می کنه دارم چرند می گم. شاید تابناک اشتباه گفته.

بزار سرچ می کنم. ایشالا که اشتباه بوده.

گوگل - رضازاده محرومیت دوپینگ - اوه اوه اوه. خیلی دلم میخاد خبر اشتباه می بود. ولی همه ی خبرگزاری ها همینو نوشته اند. داغ کرده ام دیگه.

کاری ندارم رضا زاده چه جهت گیریه سیاسیی داره. اصلن مهم هم نیست برام.

کاری ندارم چه مذهبی داره. ذکر یاابوالفضل رو او مد کرد. کاری ندارم که برای ما یا ابوالفضل گفتنش قشنگ تر بود از n کیلو وزنه ای که می زد.

نه اینا مهم نیست

کاری ندارم به اینکه چی شد که یه هویی از مسابقات (فکر کنم المپیک بود) کنار کشید و گفتن سنش دیگه رفته بالا و غیره و همه مون حس کردیم گوشامون دراز شده. نکنه اون سری هم دوپینگی چیزی در کار بوده؟

اصلن رضازاده میخواد باشه، یا هر کس دیگه ای. مث اینکه تقلب کردن و دودره بازی کردن مد شده توی این مملکت.

همه یاد گرفتیم بپیچونیم. معلومه اگه کار رو درست انجام داده بودن لازم نبود از این غلطا بکنن. اگه زمان بندی می کردن، اگه درست مدیریت داشتن و هزار اگه ی دیگه...  تا وقتی مدیران بزرگ ورزشیمون دارن یه گوشه ای خاک می خورن و روزنامه می خونن،‌ تا وقتی بیشترین استفاده ازشون یه مصاحبه توی برنامه های دست چندم تلویزیونه، ...

کجایی صفایی؟ گوشه ی سلولت داری حرص میخوری؟ حق داری والا. حق داری ...


راستی. این "خلایق هر چه لایق"  رو کجاها به کار می برن؟ اجازه هست بگیم الان؟

موسی

هشتاد و هشت سیاه تر شد

سلام

غمگینم. بسیار غمگینم

هنوز ۳ ماه از پاییز بی مهر ۸۸ نگذشته. هنوز داغ مشکاتیان بزرگ که هشتاد و هشت سیاه رو با رفتنش سیاه تر کرد؛ تسکین پیدا نکرده؛ هنوز نتونستیم باور کنیم پرپر شدن اسطوره ها رو، سوختن اطلسی ها رو و سیاه شدن آسمون رو.

استاد فرامرز پایور، استاد برجسته و نوازنده ی چیره دست سنتور هم پر کشید.

غمگینم

خیلی غمگینم



دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرگ


موسی

دوستان همیشه خندان من

نمی دونم تا حالا این حس رو داشتید که اتفاقی و غیر منتظره یکی از دوستاتونو توی وب پیدا کنید یا نه. برای من که زیاد پیش اومده. دیروز هم یکی دیگه از اون روزها بود که بلاگ دو تا از دوستای دیگه مو پیدا کردم و بسیار مسرور شدم.

داشتم دنبال یه عکس از میرحسین می گشتم! واسه پست قبلیم، که یه هو رفتم توی سایت/بلاگ حمیدرضا و آزاده، زوج خوش بختی که توی پیک آسا با هم همکاریم. دو تا از اون امیرکبیریای ناب دوستداشتنی. (البته تصور من اینه که وقتی می گم امیرکبیری، نیازی نیست صفات دیگه شونو بگم. امیرکبیریا بسیار سرخوشند، صاف و بی غل و غش اند، منتظرن یه چیزی پیش بیاد تا یه جوری ربطش بدن به سیاست و آخریشم اینه که توی نگاه همه شون یه غمی پنهانه از زجری که کشیدن تا نمره بگیرن و فارغ التحصیل شن. )

اما این دو تا، همیشه دارن می خندن. از اون آدمایی اند که هر وقت نگاشون می کنی دلت شاد می شه. نمی دونم حمید به آزاده کشیده و خندون شده، یا آزاده به حمید.

ضمنن هر دوشون خوب می نویسن. سری بزنید.

یه عکس هم ازشون می زارم اینجا واسه یادگاری



موسی

ما پیروزیم

دو روز بیشتر نمونده تا ۱۶ آذر.

راستش می ترسم. می ترسم به خشونت کشیده بشه و خونواده هایی داغدار بشن. و البته امکان سو استفاده برای دولتنامردان فراهم بشه.

امیدوارم بچه ها اجازه ندن دولتی ها کار رو به خشونت بکشن. کاش هر کدوم از بچه ها قبل از اینکه حرکت کنن برای اعتراض یک بار دیگه برای خودشون مشخص می کردن که چی می خوان و چه هدفی دارن از اعتراضاتشون. به نظرم بیانیه های میرحسین می تونه روشنگر راه باشه.

من که همیشه سعی کردم بیانیه هاشو (چند باره) بخونم والبته سعی کنم بفهمم که چی می گه و چه مقصودی داره.

خدا کمکمون کنه



موسی

به من چه!

دوباره همه چیز بعد از چت کردن با فروغ شروع شد. وقتی مشکلات یه نفر رو می‌شنوی، چی کار می‌کنی؟

امروز بعد از چت کردن با فروغ گفتم: «ایشالا مشکلاتش حل شه» همین! بعد رفتم سراغ کارم. تا این که این حکایت را دیدم.

حکایت تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد  ... 

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت:« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت.  اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ...»

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!کاش ما آدما یه کم بیشتر به فکر هم بودیم.....

رزیتا

درود بر سختی‌های زندگی!

امروز با دوستم فروغ چت می کردم. از سختی‌های زندگی هامون گفتیم و با هم درد دل کردیم و من آخرش گفتم: «زندگی با همین سختی هاش قشنگه» داشتم به جمله ای که گفتم، فکر می‌کردم که فروغ گفت: «مرده شور این قشنگی های زندگی را ببرن»!

سختی یا قشنگی؟!


داستان پیله ابریشم : 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای 
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید 
که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه 
کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه 
اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت 
پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه 
ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص 
مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه 
قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان 
پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر قرار بود بدون هیچ مشکلی زندگی
کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

رزیتا

کردان

سلام

حرف زیاده واسه گفتن. چه کنم که وقت تنگه. همه شون رو می گم. اما

دیروز خبر فوت آقای کردان رو شنیدیم. بسیار ناراحت کننده بود.

کردان رو پارسال احمدی نژاد رو کرد. و واقعا توی این یک سال موجبات خنده و جک ملت شهید پرور رو فراهم کرد.

اما خب. مرحوم شد و این مساله ی ناراحت کننده ایه.

این روزها می شنیدیم که بسیاری از دوستان ما خبر بستری شدن او و اکنون مرگ او رو با شادی و شعف !!! بیان می کردند.

البته که ما دل پری داریم از کودتاگران. اما دلیل نمی شه که مثل خودشون باشیم.

و این منو می ترسونه

و این منو می ترسونه که روزی مثل اونها از کشتن و کشته شدن (حتی) دشمنانمون لذت ببریم و شاد باشیم.

بگذریم. آرزوی تسلای خاطر برای دوست داران ایشون می کنم.



موسی