خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

بی تو نه با تو!

دو دریچه دو نگاه دو پنجره      دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر تو مسیر زندگی      دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم     قصه ی عاشقی رو بلد شدیم

.

.

.


من که فکر می کنم

آخر قصه اینه    


تو چی فکر می کنی؟!

برخورد با مسائل

یکی از تفاوت های بزرگ من و رزیتا توی چگونه گی برخورد با مسائل و مشکلاتیه که بعضن یک عامل بیرونی دارند و خودمون اون مسئله رو ایجاد نکرده ایم.

من معمولا یا اون قدر رادیکال عمل می کنم (احمدی نژادیسم)، که از پس اون مشکل چندها مشکل دیگه ایجاد می شه. مثلن می رم توی برجک طرف و یه حال گیریه اساسی می کنم. توی اون لحظه آرومم می کنه ها. ولی بعد از اون توپ دیگه توی زمین اون شخصه و هر کاری می تونه بکنه با توپ و این بازی ادامه داره.

یا اینکه اون قدر نرمش نشون می دم (خاتمیسم!!) که دیگه شورشو در می آرم. یارو دفعه ی چندمینشه که داره به اعصابم گند می زنه و من همچنان با لب خندی پاسخ گوی او هستم. در صورتی که مث یه دیگ جوشانم. از درون دارم خودخوری می کنم که ای کاش فلان حرف رو زده بودم و ای کاش بهمان کار رو کرده بودم. ریشه ی این نوع رفتارم نمی دونم چیه. شاید برای اینه که روی کم طاقتیه خودم سرپوش بزارم تا کسی نفهمه. یا اینکه دارم تمرین غلطی می کنم برای عاقل شدن و صبور ماندن.

ولی از شیوه های حل مساله ی رزیتا خیلی خوشم می آد. اون اصلن با طرف مقابل وارد مسابقه و یا حتا دعوا نمی شه که بخاد بعد از ضربه ی اول اون شخص، نگران ضربه ی دومش باشه. نگران این باشه که من توپ رو انداختم توی زمینش و نکنه که فلان کار رو بکنه و بهمان حرکت رو. معمولا اول روی علل حرکت اون آدم خوب فکر می کنه و اینکه من چه کرده ام که پس از مدتی حاصلش این شده، به اصطلاح من اول مساله رو خوب درونی می کنه. بعد از اون به شیوه ی business man ها، محاسبه ی cost - benefit می کنه و حرکتشو انجام می ده.

همیشه به من میگه که وقتی یکی وسط شطرنج بازی کردن، جر زنی می کنه، یا مثلا بازی رو به دعوا می کشونه، دلیلی نداره که باهاش آشپزی نکنی!


کلا انتقادی که به من می کنه اینه که تو یا طرف رو کامل حذفش می کنی از دایره ی اطرافیانت، یا بهش اجازه می دی توی تموم سوراخ سمبه هاتم سرک بکشه و نظر بده! یعنی برای اطرافیانت حوزه هاشونو مشخص نمی کنی و تموم پورت هاتو باز میزاری. معلومه مورد حمله قرار می گیری.

بگذریم. زیاده روی کردم

سوم مرداد

تا چشم روی هم گذاشتیم، یه مرداد دیگه هم از راه رسید و در گوشی بهم گفت که یک سال دیگه بزرگتر شدم.

خوش حالی نداره. بیشتر ترس داره

چون به اندازه ی یک سال (سنی)، بزرگ نشده ام. (عقلی)


ولی تجربیات قشنگی به دست آورده ام تو این یه سال. ارزشمند. بیشترشون از نوع چگونه گی برخورد با مشکلات بود. چون سالی که گذشت، سال آسونی بر من و خانواده ی کوچکم نبود.

در کنار همه ی اینا، تجربیات عاشقانه ی بزرگی هم کسب کردم. به پاکی و زلالی شبنم و تازه گی و جوونی غنچه های گل. حس می کنم عشقمون توی این یه سال یه تگ تازه خورد. و خوش حالم از این بابت

یکی از چیزای مهم دیگه که الان داریم، مشخص شدن رودمپ یا همون نقشه ی راه زندگیمونه. چیزی که با رزیتا خیلی سرش چونه زدیم و بالا و پایینش کردیم و سعی کردیم با بسیاری از آدمای موفقی که می شناسیم راجه بش صحبت کنیم. با این هدف که یه هو سر بزنگاه، به خودمون نیاییم ببینیم راه رو اشتباه اومدیم  وضعیت کنونی اونی نیست که ما رو راضی کنه.

یه نعمت بزرگ دیگه مون، دوستای خوب و بزرگیه که داریم. کسایی که تا پارسال فقط می دیدیمشون و امسال به واسطه ی دوستی، هم نشینی و هم صحبتی باهاشون، بخش بزرگی از قلبمون رو تسخیر کرده اند. فقط می تونم خدا رو شکر کنم. همین


پارسال روز تولدم، خواهر دوست داشتنی رزیتا با پسر و دختر خوشگل و مهربونش خونه مون بودند. و من رو سورپرایز کردند و اون شب رو خاطره انگیز و فراموش نشدنی.

و اما امسال

با رزیتا تصمیم گرفته بودیم جشنی نداشته باشیم. از بس درگیر پایان نامه هامونیم. گفتیم بزار وقتی دفاع کردیم و سرمون خلوت تر شد، اون وخ یه مهمونی می تونیم بگیریم و بدون دغدغه با خیال راحت شادی کنیم و لهو لعب ;)

شب تولدم بود که سوده به رزیتا پیش نهاد پارک رفتن داد. من و امیر وتو کردیم. گفتیم خسته ایم و بزاریم به وقت دیگه و تمام. توی خونه نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. ساعت 10.45 بود. دیدم موبایلم زنگ می خوره. سوده بود. معترض از اینکه چرا پیچوندید و می خاستیم بریم پارک و از این حرفا. می خاستم توضیح بدم که بابا همه مون از سر کار اومده ایم و خسته ایم و غیره که گفت حالا در رو باز کن ما بیایم بالا، بقیه شو بالا تعریف کن. :)  کیک هم گرفته بودند. نشستیم و گفتیم و خندیدیم و خوردیم و نوشیدیم و عکسیدیم. جاتون خالی.



این اولین شبش بود. فرداشم مامان اینا مهمونی گرفته بودند و شاد بودیم. جاتون خالی

شاد باشید