خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

سوم مرداد

تا چشم روی هم گذاشتیم، یه مرداد دیگه هم از راه رسید و در گوشی بهم گفت که یک سال دیگه بزرگتر شدم.

خوش حالی نداره. بیشتر ترس داره

چون به اندازه ی یک سال (سنی)، بزرگ نشده ام. (عقلی)


ولی تجربیات قشنگی به دست آورده ام تو این یه سال. ارزشمند. بیشترشون از نوع چگونه گی برخورد با مشکلات بود. چون سالی که گذشت، سال آسونی بر من و خانواده ی کوچکم نبود.

در کنار همه ی اینا، تجربیات عاشقانه ی بزرگی هم کسب کردم. به پاکی و زلالی شبنم و تازه گی و جوونی غنچه های گل. حس می کنم عشقمون توی این یه سال یه تگ تازه خورد. و خوش حالم از این بابت

یکی از چیزای مهم دیگه که الان داریم، مشخص شدن رودمپ یا همون نقشه ی راه زندگیمونه. چیزی که با رزیتا خیلی سرش چونه زدیم و بالا و پایینش کردیم و سعی کردیم با بسیاری از آدمای موفقی که می شناسیم راجه بش صحبت کنیم. با این هدف که یه هو سر بزنگاه، به خودمون نیاییم ببینیم راه رو اشتباه اومدیم  وضعیت کنونی اونی نیست که ما رو راضی کنه.

یه نعمت بزرگ دیگه مون، دوستای خوب و بزرگیه که داریم. کسایی که تا پارسال فقط می دیدیمشون و امسال به واسطه ی دوستی، هم نشینی و هم صحبتی باهاشون، بخش بزرگی از قلبمون رو تسخیر کرده اند. فقط می تونم خدا رو شکر کنم. همین


پارسال روز تولدم، خواهر دوست داشتنی رزیتا با پسر و دختر خوشگل و مهربونش خونه مون بودند. و من رو سورپرایز کردند و اون شب رو خاطره انگیز و فراموش نشدنی.

و اما امسال

با رزیتا تصمیم گرفته بودیم جشنی نداشته باشیم. از بس درگیر پایان نامه هامونیم. گفتیم بزار وقتی دفاع کردیم و سرمون خلوت تر شد، اون وخ یه مهمونی می تونیم بگیریم و بدون دغدغه با خیال راحت شادی کنیم و لهو لعب ;)

شب تولدم بود که سوده به رزیتا پیش نهاد پارک رفتن داد. من و امیر وتو کردیم. گفتیم خسته ایم و بزاریم به وقت دیگه و تمام. توی خونه نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. ساعت 10.45 بود. دیدم موبایلم زنگ می خوره. سوده بود. معترض از اینکه چرا پیچوندید و می خاستیم بریم پارک و از این حرفا. می خاستم توضیح بدم که بابا همه مون از سر کار اومده ایم و خسته ایم و غیره که گفت حالا در رو باز کن ما بیایم بالا، بقیه شو بالا تعریف کن. :)  کیک هم گرفته بودند. نشستیم و گفتیم و خندیدیم و خوردیم و نوشیدیم و عکسیدیم. جاتون خالی.



این اولین شبش بود. فرداشم مامان اینا مهمونی گرفته بودند و شاد بودیم. جاتون خالی

شاد باشید

نظرات 1 + ارسال نظر
ر.جنکی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
تولدت مبارک.
همیشه شاد و خوشبخت باشید

سپاس گزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد