سلام
یادمه اکثر اوقاتی که کتاب می خوندم، -خدا نکنه درسی می بود- عادت داشتم صفحاتش رو می شمردم. معمولا عملیات این گونه بود که می شمردم چند فصل باید بخونم، بعد هر فصلی چند صفحه ست، بعد صفحاتی که عکس داشت رو جمع می زدم و از مجموع کم می کردم و ... خلاصه چیزی تهش نمی موند. آخر کار رو هم خودتون می تونید حدس بزنید چه طوری می شد دیگه. نمی رسیدم تمومش کنم و ساعات آخر گُــه گیجه می گرفتم و درنهایت حداقل یه فصل نخونده می رفتم سر جلسه. توی راه هم همه ش می گفتم که "مهم اینه که اونایی که خونده ام رو خوب خونده ام. حالا مگه چقدر میخاد سئوال بده از اون فصلا"
درسم که تموم شد، این تجربه ی تکراری هم تموم شد تا اینکه
پس از مدتها هفته ی گذشته دوباره همین حس و حال رو داشتم، از نوع دیگه. یه کتاب از علیرضا (که دمش گرم و سرش خوش باد!) امانت گرفتم به نام: "این مردم نازنین". کتابه خاطرات رضا کیانیان با مردمه به قلم خودش. قلم بسیار روان و گیرایی داره. واسه ی یه خاطره ی یه صفحه ای، اون چنان صحنه پردازی زیبایی می کنه که فکر می کنی تو هم دقیقا همون جا کنارشی و نظاره گر این اتفاق. خلاصه. 167 صفحه ست این کتابه. من هر خاطره ای که می خوندم یه نگاه می انداختم به آخرش که کی تموم می شه و خدا نکنه به این زودیا تموم شه. می نشستم به خوندن، یه هو می دیدم که 40، 50 صفحه شو خونده ام. از ترس اینکه تموم نشه می بستم می زاشتمش کنار تا یه وقت دیگه.
رزیتا هم که توی دو سه پیک، کل جام رو سر کشید :)
"من در خیلی قلبها، خانهای دارم. هیچوقت آواره نمیشوم. بیسرپناه نمیمانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. اینهمه عشق، اینهمه تنهایی و ا ینهمه مردم. این مردم نازنین."
کتاب رو می تونید اینجا ببینید. البته نوشته چاپ سوم. من چاپ چهارمش رو هم دیده ام.
یه خاطره ی کوتاه از این کتاب رو هم نقل می کنم و ...
روز – داخلی- هتل همای بندرعباس
سالها
پیش رفته بودم بندرعباس. صبح زود از خواب بیدار شدم. پردههای اتاق هتل را
کنار زدم و نور را به داخل اتاق آوردم. طبقه بالای هتل بودم. جلوی پنجره
ایستاده بودم و به کوچهها و خیابانها نگاه میکردم.
تابلوی یک آرایشگاه زنانه در یک کوچه مرا به خود جلب کرد. نوشته بود:
آرایشگاه زنانه عفیفه. ملوسک سابق!
موسی
Moosa, kheili khoobe ke minevisi, vaghti postato mikhoonam lahne kalamet too zehnam tadayi mishe!!!! delam kheili vase har 2 tatoon tang shode >:D<, :*
بنویس بازم، چرا نمی نویسی؟؟
فلانی…؟… می دانی؟… می گویند رسم زندگی چنین است : می آیند……. می مانند……. عادتت می دهند……. و می روند……. و تو در خود می مانی……. و تو تنها می مانی……. راستی نگفتی؟ رسم تو نیز چنین است؟ مثل همه ی فلانی ها!؟