خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

پیس پیس

سلام

اول این داستان رو بخونید:

یه روز استاد متبحری در ریاضیات از محل کارش میاد بیرون که سوار ماشینش بشه و بره دنبال زندگیش ولی ماشین

پنچر بوده و از قضا در کوچه‌ای که شیب زیادی داشته و طبعآ بالای شیب هم قرار داشته.شروع میکنه پنچری ماشین

رو گرفتن که پیچ‌های چرخ رو که در میاره می‌افتن توی جوب[جوی] آب و دیگه کاری از استاد برنمیاد که حالا توی

این موقع ظهر چیکار کنه.در همین حین یه صدای میاد که میگه : ” پیس پیس ” استاد نگاه می‌کنه صدای چیه این،

که باز صدا میاد : ” پیس پیس “.تا اینکه نگاه استاد جلب می‌شه به تیمارستانی که توی همون کوچه کذایی بوده

که یک دیوانه داره میگه پیس پیس و اشاره می‌کنه که استاد بره پیشش.استاد هم که می‌ترسیده توجه نمی‌کنه

تا اینقدر این دیوانه ” پیس پیس ” می‌کنه که استاد میره جلوتر میگه چیه ها ؟! دیوانه می‌گه به جای اینکه وقتت

رو هدر بدی از هر کدوم از چرخ‌های  ماشین یه پیچ باز کن ببند به این چرخ تا فعلآ از اینجا بری…

استاد هم متوجه موضوع می‌شه وبعله…

[داستان کاملآ واقعی هست]


اولین فیدی که امروز خوندم (خوردم)، این بود. خیلی برام جالب بود. حین خوندن داستان داشتم خودم رو جای استاده میزاشتم (البته با حفظ فاصله ی علمی)، که اگه من بودم می خواستم چی کار کنم؟ از کجا آپاراتی گیر می آوردم و از این قبیل سوالا. البته آخرش با قیافه ی متفکرانه ای گفتم بهتره آدم همیشه توی صندوق ماشینش چند تا مهره اضافه داشته باشه برای اینجور مواقع.

تحلیلی روی چرایی این مساله ندارم. اینکه چرا ساده ترین راه حل ها رو نمی بینیم و دنبال راه حل های بیرونی برای اتفاقات می گردیم. جای فکر داره

شاد باشید

موسی


راستی یادم نره منبعش رو معرفی کنم:

سایت حضرت والا مامبو جامبو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد