این دیگه ته ترجمه انگلیسیه (نمی دونم از سر جهله یا پدر سوختگی):
دیلی تلگراف: ۱۵ دختر ده ساله در انگلستان حامله شدند.
فالس نیوز: ۱۵ درصد دختران ده ساله در انگلیس حامله می شوند. !!!!
خودتون ببینید. لینکاش این پایینه:
رزیتا روز شنبه سمینارش رو دفاع کرد. هرچند خیلی دیر، که تاخیرش هم همه ش تقصیر این بانک لعنتی بود. اما خیلی ترکونده بود. تلاش زیادی برای آماده کردن سمینارش کرده بود و بالاخره ۲۰ رو هم گرفت و یه درخشش دیگه توی پرونده ی تحصیلیش ثبت شد.
بعد چند وقت فشار و سختی میریم که داشته باشیم چهار، پنج روز صفا. از فردا خواهرهای دوست داشتنی رزیتا دارن میآن پیشمون و اگه خدا بخواد، تا آخر تعطیلات ۴، ۵ روزه پیشمونن.
رزیتا که داره توی پوستش گردو میشکنه. من نیز.
امیدواریم توی این چند روزی که پیشمونن، خستگی این فشارهای اخیر رو از تن به در کنیم.
یاد آهنگ بروبکس می افتم: یالا یالا رقص و شادی...
سلام
اول این داستان رو بخونید:
یه روز استاد متبحری در ریاضیات از محل کارش میاد بیرون که سوار ماشینش بشه و بره دنبال زندگیش ولی ماشین
پنچر بوده و از قضا در کوچهای که شیب زیادی داشته و طبعآ بالای شیب هم قرار داشته.شروع میکنه پنچری ماشین
رو گرفتن که پیچهای چرخ رو که در میاره میافتن توی جوب[جوی] آب و دیگه کاری از استاد برنمیاد که حالا توی
این موقع ظهر چیکار کنه.در همین حین یه صدای میاد که میگه : ” پیس پیس ” استاد نگاه میکنه صدای چیه این،
که باز صدا میاد : ” پیس پیس “.تا اینکه نگاه استاد جلب میشه به تیمارستانی که توی همون کوچه کذایی بوده
که یک دیوانه داره میگه پیس پیس و اشاره میکنه که استاد بره پیشش.استاد هم که میترسیده توجه نمیکنه
تا اینقدر این دیوانه ” پیس پیس ” میکنه که استاد میره جلوتر میگه چیه ها ؟! دیوانه میگه به جای اینکه وقتت
رو هدر بدی از هر کدوم از چرخهای ماشین یه پیچ باز کن ببند به این چرخ تا فعلآ از اینجا بری…
استاد هم متوجه موضوع میشه وبعله…
[داستان کاملآ واقعی هست]
اولین فیدی که امروز خوندم (خوردم)، این بود. خیلی برام جالب بود. حین خوندن داستان داشتم خودم رو جای استاده میزاشتم (البته با حفظ فاصله ی علمی)، که اگه من بودم می خواستم چی کار کنم؟ از کجا آپاراتی گیر می آوردم و از این قبیل سوالا. البته آخرش با قیافه ی متفکرانه ای گفتم بهتره آدم همیشه توی صندوق ماشینش چند تا مهره اضافه داشته باشه برای اینجور مواقع.
تحلیلی روی چرایی این مساله ندارم. اینکه چرا ساده ترین راه حل ها رو نمی بینیم و دنبال راه حل های بیرونی برای اتفاقات می گردیم. جای فکر داره
شاد باشید
موسی
راستی یادم نره منبعش رو معرفی کنم:
سلام.
من از بچگی علاقه ی زیادی به مسافرت دارم. همیشه بهترین خاطراتم توی سفرهام رقم خورده. البته شاید برای همه همین طور باشه. کیه که از سفر بدش بیاد؟ مخصوصن اگه همسفرهای خوبی داشته باشه و سازشون با هم کوک باشه.
از قدیم هم گفتن "هر که را می خواهی بشناسی یا باهاش معامله کن، یا سفر کن." البته پدر ما از ترس اینکه ما یه وقت ضرر کنیم در معاملات، این ضرب المثل رو تحریف کرده بود و می گفت: هر که را می خواهی بشناسی، یا باهاش سفر کن یا هم سفره شو.
از شما چه پنهون چند وقتیه که داریم برای سفر ایام عید برنامه ریزی می کنیم. از مشخص کردن مقصد سفر بگیر، تا همسفرها و مشخص کردن تاریخ سفر. (این برنامه ریزی کردن برای هر کاری هم از فواید بزرگ ازدواجم با رزیتاس، که الحق مدیره و منظم)
اینا همه مقدمه بود. تا برسم به اینجا که قریب به یک ساله که با وبلاگ "خانم سمیرا منفرد" آشنا شده ام، به نام "بیا تا برویم..."و از مطالبشون واقعن استفاده می کنم.
یک مهارتی که دارند ایشون، سفرنامه نویسیه. زیاد سفر میرن و معمولا سفرهاشون رو گزارش می کنن. همراه با عکس های بسیار زیبا از اون شهر یا مکانی که دیده اند. گزارش های جامعی هم از تاریخچه و مکان های دیدنی اون شهر هم میدن که ارزش کارش رو بیشتر از یه سفرنامه ی عادی می کنه.
مثلا ما از کودکی برای دیدن اقواممون بسیار به شهر همدان سفر کرده ایم. اما من وقتی گزارش سفر به همدان ایشون رو می خوندم، تازه تصمیم گرفتم یه بار برم و همدان رو درست ببینم!! (البته، عکس هایی که آپلود کرده بود، خراب شده. مثل اینکه هاست درستی انتخاب نکرده بوده اند!)
یا اینکه من، چهار سال دانشگاه کرمان درس خوندم. اما یه بار نرفتم شهر کویری زیبای شهداد رو ببینم و از کلوتهای شهداد دیدن کنم. هر چند ایشون هم خیلی جاهای کرمان رو ندیده بودند که من دیده ام. مثل خانقاه ها. (این به اون در:) ) سفرنامه ی کرمانشون هم جالبه
البته اینم بگم علاوه بر ایرانگردی، از بخش های دیگه ی وبلاگ هم بد نیست استفاده کنید: جهانگردی و سفرنامه ی کشورهای دیگه مثل: برزیل و انگلیس و چین و ترکیه؛ معرفی کتاب، معرفی فیلم و اگه خیلی دیگه حوصله ی پر حرفی های زنانه رو دارید، قبل از زن گرفتن یه سری به بخش دل نوشته های خانم منفرد بزنید. می تونه محک خوبی باشه برای اعصابتون.
شاد باشید
موسی
سلام.
یک ماه و اندی نبودیم.
دی ماه رو داشتیم به شدت روی تزامون کار می کردیم. از یه طرف کار شرکت و از طرف دیگه کار خونه.
این وسط مَسطاش هم باید وقت خالی می کردیم برای پایان نامه های بلانسبت کوفتیمون.
حالا خدا رو شکر کمی سرمون خلوت تر شد.
آخر دی ماه همیشه شیرینه. امسال هم که از هر سال شیرین تر بود. جاتون خالی، جشن ها بر پا کردیم و دست ها افشاندیم و پاها کوباندیم. منتها نه با این شدت.
امسال به مناسبت تولد رزیتا سه بار جشن گرفتیم. (البته این هم یکی از مزایای خونه ی کوچیک توی تهرانه، که همه ی مهمونا رو با هم نمی تونی بگی و در نتیجه مجبور می شی چند بار جشن بگیری...)
دفعه اولش که دوستان من از شرکت اومدند و صفا کردیم. جاتون خالی مجلس سورپرایز بازی بود. یه شب قبل از تولد رزیتا بود و خودش هم خبر نداشت و تازه از باشگاه اومده بود که بچه ها ریختن خونه مون. 13، 14 نفر می شدن. دوربین رو هم یه جایی کار گذاشته بودم که عکس العمل رزیتا رو ثبت کنم. یه دوربین هم دست بچه ها بود. خلاصه اون شب رو تا دیروقت گفتیم و خندیدیم و آواز خوندیم و موسیقی زنده شنیدیم.
دفعه ی دومش هم که رفتیم خونه ی مامانم اینا و اونجا دور هم تولد گرفتیم. (به همین سادگی، به همین خوشمزگی)
دفعه ی سوم هم که همکارای رزیتا اومدن خونه مون. اونا هم 13، 14 نفری بودن. و صفا کردیم. منتها این یکی فرقش این بود که تا فردا ظهر (چند نفریشون) پیشمون موندن و شبی را صبح کردیم، به شادی.
خلاصه. علیرغم اینکه دی ماه رو با اندوه شروع کردیم، اما خدا رو شکر با شادی تموم شد. خوشحالیم
از این به بعد ایشالا ارتباط خودم رو با بلاگ قطع نمی کنم و سعی می کنم مرتب بنویسم.
شاد باشید.
موسی