خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

خانواده ی کوچک ما

اینجا خانه ی موسی و رزیتا در فضای سایبره. سخن از عشق خواهیم گفت با بوی باران

رویاهایت را فرو مگذار

در اندرون تو کسی است
دنیایی ست
و تو را یاری خواهد داد که خواستن را
به شدن بدل کنی
و نیرویی نهفته، که گامهایت را
پیوسته به راه تواند برد
پس خویشتن را آن گونه که می پسندی ترسیم کن
و دست به کار آن چه باید
و هر روز تنها گامی بردار، آرام و پرتوان
در امتداد آن رویای دلپذیر
آری گاه چنین شود که تداوم راه
سخت و ناممکن آید
رویا هایت را فرو مگذار.

پس آن گاه، سحر گاهی فرا خواهد رسید
که چشم بگشایی و خویشتن را ببینی
بایسته و پر توان
و آمیخته ی آن چه که می خواسته ای

این کمترین پاداش شهامت است
و ایمان به آن که در تست
و آویختن به رویاهایت

رویاهایت را فرو مگذار

با تو این تن شکسته داره کم کم جون می گیره

ابی - ترانه با تو


با تو انگار تو بهشتم   با تو پر سعادتم من 

دیگه از مرگ نمی ترسم  عاشق شهامتم من


اگه رو حصیر بشینم  اگه هیچ نداشته باشم

با تو من مالک دنیام   با تو در نهایتم من



چقدر این شعرو دوست دارم. بوی قشنگی داره.



برای دانلود اینجا رو کلیک کنید.


من چه سبزم امروز

بعد از مدتها که از بلاگ دور بودم، موقعیتی پیش اومد تا کمی اینجا بنویسم.

دوشنبه 6 دی ماه، تز ارشدم رو دفاع کردم. بعد از ماهها شل و سفت کردن و کار نکردن و تنبلی، دو ماه حسابی نشستم و با کمک های خیلی زیاد رزیتا، بالاخره کار رو جمع کردم و آماده شدم برای دفاع.

مثل همیشه توی تمام این سختی ها و استرس ها، رزیتا کنارم بود و به من آرامش می داد و کمکم می کرد که توکلم رو از دست ندم.

خوش حالم از اینکه یکی یکی بندهایی که پرو بالمون رو بسته اند، داریم باز می کنیم و آماده می شیم برای پله های بعدی زندگی.

و خوش حالم که با رزیتا زندگی می کنم. دختری زلال، با فکر و اندیشه ی بزرگ و با قلبی مهربان و بخشنده. همیشه از او یاد گرفته ام و  از این بابت خدا رو شکر می کنم.

به قول سهراب سپهری:

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است

آوازهای سرزمین خورشید

مشخصات ترانه دیار خوب من / ای دیار خوب من
خواننده: محمد نوری
شعر: محمد نوری


ای دیار خوب من ، همیشه جاوید

ای شکوه بی کران ، همیشه خورشید
من زمین تشنه ام ، تویی تو باران
من خزانی بی فروغ تویی تو بهاران
ای طلوع بی غروب ، باران نوبهار
به چشم من بتاب ، به وجودم ببار
ای ترانه ی درود ، بر لب ما بمان
تو صدای بودنی ، صدای عاشقان
ای دیار خوب من ، تو تسّلایی ،
فروزان ستاره در ، امروز و فردایی
از تو با گفتنم ، ای سرودم تو
گفتن و شکفتنم ، بود و نبودم تو
ای طلوع بی غروب ، باران نوبهار
به چشم من بتاب ، به وجودم ببار
تو امید جاودان ، من از تو لبریز
ای دیار خوب من ، تو عزیزی عزیز



با شنیدن این ترانه احساس غروری غریب دوباره در من شکل می گیرد.

دوست تقدیر گریز ناپذیر ما نیست

این مطلب رو توی یه ایمیل از یه دوست خیلی خوب دریافت کردم. (که بعدها باید بیشتر از او بنویسم)

احساس نزدیکی زیادی با این نوع نگاه می کنم.


دوست تقدیر گریز ناپذیر ما نیست. برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.

دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.

با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنبم. با دوستانمان می توانیم درددل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم :امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم می توانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان می توانیم قدم بزنیم می توانیم نصفه شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم.

با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.


سروش صحت



دوستان خیلی خوبی دارم. شاید کمیتشون زیاد نباشه، ولی کیفیتشون خیلی بالاس. خیلی

شکر


نگار من که به مکتب برفت و خط بنوشت .... بالاخره دفاع کرد

امروز یکی از زیباترین روزهای عمر من بود. روز دفاع سربلندانه ی رزیتا از پایان نامه ی کارشناسی ارشدش.

بعد از تلاش طولانی مدت، مقاله دادن ها و توسعه ی الگوریتم های جدید و پیاده سازی نرم افزاریشون، پایان نامه نوشتن ها و دوباره نوشتن ها و استخراج چندباره ی مدل و ...

تا استادش بالاخره رضایت بده و اجازه دفاع صادر کنه.

شب بیدار موندن ها و پینه های مچ دستش...

تا این دم آخری ... دو تا مقاله ی ISIش که اونا هم از برکت ا.ن و تحریم ایران، به دردش نخوردند.


خوش حالم به چند دلیل:

اول اینکه، با پایان دوره ی کارشناسی ارشدش، سمت و سوی کارهای آینده شو پیدا کرده و برای ادامه ی مسیر کسب دانش، نقشه ی راهی ترسیم کرده.

دوم اینکه، این سه سال، از رزیتا به حق یک محقق قابل ساخت و روش تحقیق رو به خوبی فرا گرفت و مخصوصن دید ابسترکشن خوبی نسبت به فیلدش پیدا کرد.

سومین و شاید مهمترین دلیل خوش حالی من، تشنگی بیشتر او برای ادامه ی تحصیله و موتوری که تازه گرم شده.


امروز روز زیبایی بود و چیزی که بر زیبایی امروز می افزود، حضور گرم و پر از مهر دوستان عزیزمون بود، که همه تا اون ور دنیا!! اومده بودند، تا به ما دوباره نشون بدن که چقدر خوشبختیم و هیچ وقت تنها نیستیم.

از همگی صمیمانه سپاس گزارم.


رزیتای عزیزم، مجددن موفقیتت رو تبریک می گم و بهت افتخار می کنم.

بی تو نه با تو!

دو دریچه دو نگاه دو پنجره      دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر تو مسیر زندگی      دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم     قصه ی عاشقی رو بلد شدیم

.

.

.


من که فکر می کنم

آخر قصه اینه    


تو چی فکر می کنی؟!

برخورد با مسائل

یکی از تفاوت های بزرگ من و رزیتا توی چگونه گی برخورد با مسائل و مشکلاتیه که بعضن یک عامل بیرونی دارند و خودمون اون مسئله رو ایجاد نکرده ایم.

من معمولا یا اون قدر رادیکال عمل می کنم (احمدی نژادیسم)، که از پس اون مشکل چندها مشکل دیگه ایجاد می شه. مثلن می رم توی برجک طرف و یه حال گیریه اساسی می کنم. توی اون لحظه آرومم می کنه ها. ولی بعد از اون توپ دیگه توی زمین اون شخصه و هر کاری می تونه بکنه با توپ و این بازی ادامه داره.

یا اینکه اون قدر نرمش نشون می دم (خاتمیسم!!) که دیگه شورشو در می آرم. یارو دفعه ی چندمینشه که داره به اعصابم گند می زنه و من همچنان با لب خندی پاسخ گوی او هستم. در صورتی که مث یه دیگ جوشانم. از درون دارم خودخوری می کنم که ای کاش فلان حرف رو زده بودم و ای کاش بهمان کار رو کرده بودم. ریشه ی این نوع رفتارم نمی دونم چیه. شاید برای اینه که روی کم طاقتیه خودم سرپوش بزارم تا کسی نفهمه. یا اینکه دارم تمرین غلطی می کنم برای عاقل شدن و صبور ماندن.

ولی از شیوه های حل مساله ی رزیتا خیلی خوشم می آد. اون اصلن با طرف مقابل وارد مسابقه و یا حتا دعوا نمی شه که بخاد بعد از ضربه ی اول اون شخص، نگران ضربه ی دومش باشه. نگران این باشه که من توپ رو انداختم توی زمینش و نکنه که فلان کار رو بکنه و بهمان حرکت رو. معمولا اول روی علل حرکت اون آدم خوب فکر می کنه و اینکه من چه کرده ام که پس از مدتی حاصلش این شده، به اصطلاح من اول مساله رو خوب درونی می کنه. بعد از اون به شیوه ی business man ها، محاسبه ی cost - benefit می کنه و حرکتشو انجام می ده.

همیشه به من میگه که وقتی یکی وسط شطرنج بازی کردن، جر زنی می کنه، یا مثلا بازی رو به دعوا می کشونه، دلیلی نداره که باهاش آشپزی نکنی!


کلا انتقادی که به من می کنه اینه که تو یا طرف رو کامل حذفش می کنی از دایره ی اطرافیانت، یا بهش اجازه می دی توی تموم سوراخ سمبه هاتم سرک بکشه و نظر بده! یعنی برای اطرافیانت حوزه هاشونو مشخص نمی کنی و تموم پورت هاتو باز میزاری. معلومه مورد حمله قرار می گیری.

بگذریم. زیاده روی کردم

سوم مرداد

تا چشم روی هم گذاشتیم، یه مرداد دیگه هم از راه رسید و در گوشی بهم گفت که یک سال دیگه بزرگتر شدم.

خوش حالی نداره. بیشتر ترس داره

چون به اندازه ی یک سال (سنی)، بزرگ نشده ام. (عقلی)


ولی تجربیات قشنگی به دست آورده ام تو این یه سال. ارزشمند. بیشترشون از نوع چگونه گی برخورد با مشکلات بود. چون سالی که گذشت، سال آسونی بر من و خانواده ی کوچکم نبود.

در کنار همه ی اینا، تجربیات عاشقانه ی بزرگی هم کسب کردم. به پاکی و زلالی شبنم و تازه گی و جوونی غنچه های گل. حس می کنم عشقمون توی این یه سال یه تگ تازه خورد. و خوش حالم از این بابت

یکی از چیزای مهم دیگه که الان داریم، مشخص شدن رودمپ یا همون نقشه ی راه زندگیمونه. چیزی که با رزیتا خیلی سرش چونه زدیم و بالا و پایینش کردیم و سعی کردیم با بسیاری از آدمای موفقی که می شناسیم راجه بش صحبت کنیم. با این هدف که یه هو سر بزنگاه، به خودمون نیاییم ببینیم راه رو اشتباه اومدیم  وضعیت کنونی اونی نیست که ما رو راضی کنه.

یه نعمت بزرگ دیگه مون، دوستای خوب و بزرگیه که داریم. کسایی که تا پارسال فقط می دیدیمشون و امسال به واسطه ی دوستی، هم نشینی و هم صحبتی باهاشون، بخش بزرگی از قلبمون رو تسخیر کرده اند. فقط می تونم خدا رو شکر کنم. همین


پارسال روز تولدم، خواهر دوست داشتنی رزیتا با پسر و دختر خوشگل و مهربونش خونه مون بودند. و من رو سورپرایز کردند و اون شب رو خاطره انگیز و فراموش نشدنی.

و اما امسال

با رزیتا تصمیم گرفته بودیم جشنی نداشته باشیم. از بس درگیر پایان نامه هامونیم. گفتیم بزار وقتی دفاع کردیم و سرمون خلوت تر شد، اون وخ یه مهمونی می تونیم بگیریم و بدون دغدغه با خیال راحت شادی کنیم و لهو لعب ;)

شب تولدم بود که سوده به رزیتا پیش نهاد پارک رفتن داد. من و امیر وتو کردیم. گفتیم خسته ایم و بزاریم به وقت دیگه و تمام. توی خونه نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. ساعت 10.45 بود. دیدم موبایلم زنگ می خوره. سوده بود. معترض از اینکه چرا پیچوندید و می خاستیم بریم پارک و از این حرفا. می خاستم توضیح بدم که بابا همه مون از سر کار اومده ایم و خسته ایم و غیره که گفت حالا در رو باز کن ما بیایم بالا، بقیه شو بالا تعریف کن. :)  کیک هم گرفته بودند. نشستیم و گفتیم و خندیدیم و خوردیم و نوشیدیم و عکسیدیم. جاتون خالی.



این اولین شبش بود. فرداشم مامان اینا مهمونی گرفته بودند و شاد بودیم. جاتون خالی

شاد باشید

دنیای این روزای من

یه ماهی می شه که زندگیم روح تازه ای گرفته و من خوشحالم.


روزا هر وخ به خودم میام می بینم تو این فکرم که کی شب میشه و من دوباره می تونم بشینم پشت سازم و حالی ازش بپرسم.


دوباره مث اون سالها از خونه مون نوای دل نشین سنتور بلند شده.


رزیتا هم که تنبک می زنه. امیدوارم به زودی بتونیم هم نوازی کنیم.


از این روزام خیلی راضی ام.